رمان








اردیبهشت 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        




جستجو




 
  رمان عشق بارانی ...

????

#پارت_۹

#رمان_عشق_بارانی

*هامون *

در حالی که بابا با تشر از مامان می‌خواهد این قدر گریه نکند، صدای موسیقی که حسابی با گریه مامان ناهماهنگی دارد را خاموش میکند از خدا کمک می خواهم یک مرتبه یاد حرفهای بابا می افتم انگار تک‌تک‌شان در گوشم زنگ میزند

《 هر کجا می رویم یک امامزاده درست کردند!…》

  عرق سردی روی بدنم نشسته است ؛انگار لرز کرده ام.

یا شاهچراغ لطفاً کمکمان کنید .

*ترانه *

هنوز در دل مشغول زمزمه کردن با خودم هستم که با صدای بابا یک مرتبه از جا می پرم .

_از کدام طرف بروم؟ بابا به دوراهی نزدیک شده و اصلاً تمرکز ندارد . مامان می گوید: 

_نمی دانم و ناگهان بابا فرمان را به سمت راست می چرخاند .

 چند متری که وارد خیابان می شویم با شنیدن جیغ و فریاد های نامفهوم شیشه ماشین را پایین می دهم به عقب نگاه می کنیم آب تعداد زیادی از ماشینها را با سرنشینانش آن دارد با خود می‌برد درست از طرف خیابانی که ما وارد آن نشدیم ؛صدای جیغ داد همراه با یاد خدا گفتن و یا حسین گفتن مردم بلند است.

 خدایا رحم کن ناگهان با صدای فریاد بابا که با صدای بلند مادر را صدا میزند ،سر بر می گردانم مادر را می بینم که سرش به سمت پنجره ماشین چپ شده وبی حال شده .

 بابا ماشین را داخل فرعی می‌برد که اگر خدای ناکرده در این خیابان هم سیل جاری شد در مسیرش نباشیم به سرعت از ماشین پیاده می شویم .

بطری آبی بر می دارم و کمی آب به صورت مادر می پاشم .

همان موقع متوجه ماشین خاله و خانواده حافی میشوم که به سرعت از ماشینها پیاده به سمت ما می آیند.

 خاله مامان را در آغوش می‌گیرد و گریه امانش نمی‌دهد از همه بیشتر قیافه آقای حافی به چشم می آید انگار از ترس سیاه شده است.

  من اما گیج و منگ به نجات عجیب مان فکر می کنم که ناگهان توجه ام با لیوان آبی جلوی صورتم که چند قند در آن معلق است و با کارد میوه خوری مشغول هم خوردن است جلب می شود….. ادامه دارد

به قلم بانو رز

کپی شرعا حرام

موضوعات: بدون موضوع
[یکشنبه 1401-03-22] [ 06:45:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  رمان عشق بارانی ...

​????

#پارت_۸

#رمان_عشق_بارانی

مهری خانم درحالی انگار رنگش صورتش رو ب زردی میزند می گوید: 

_ ای بابا این حرفا چیه میگی ؟!

 هامون ناراحت و با نگرانی به ما و بعد به بابایش نگاه کرد و به تایید حرف مادرش بابای کشید ه ای می گوید.

 بابا با ناراحتی رو به آقای حافی  می گوید:

 نگین این حرفا را، درست نیست ؛ ناگهان مادر سریع وسط حرفش می پرد و برای ختم بحث در حالی که سعی می‌کند کمی شوخی چاشنی حرفش کند.

_ ما گفتیم بحث سیاسی نباشه ها و به دنبالش هرچه التماس داشت در نگاهش می ریزد و به بابا نگاه می کند که بحث را ادامه ندهد؛

 آخر آقای حافی دوست عمو جواد هست. اگر عمو جواد دلخور شود دوباره ماجرای می شود بین دو باجناق و فاصله افتادن بین دو خانواده ،بابا بلند شده و به آشپزخانه می رود.  حافی که انگار این سکوت بابا را به حساب بر حق بودن حرف خودش گذاشته با لبخند مشغول خوردن چایی می شود. بارها از این دست حرفها مخصوصا در دانشگاه شنیده‌ام و برایم سوال شده ولی هیچگاه پیگیر جوابش نشده ام .

آن روز که حافی آن حرف‌ها را زد دوباره این دشت عقاید پر از خش و خاشاک من را هم زیر و رو کرد و حالا این حرفهای بابا مرا بین برزخی انداخته است.

 با چشمان اشکی شروع کردم به خواندن آیه الکرسی، انگار پرواز فرشته مرگ را در اطرافمان حس می کردم .

خدایا من خیلی کارهای نیمه‌تمام دارم ؛من برای رفتن آماده نیستم؛ هیچ چیز آماده نکردم یا حضرت شاهچراغ ما مهمان شما هستیم اگر واقعا قدرتی دارید ؟ برای ما کاری کنید ما را تنها نگذارید هرچند ما اشتباه کردیم ما را از این بلا نجات دهید…..ادامه دارد

به قلم بانو رز

#کپی_شرعا_حرام

موضوعات: بدون موضوع
[شنبه 1401-03-21] [ 09:49:00 ق.ظ ]



 لینک ثابت

  رمان عشق بارانی ...

????

#پارت_۶

#رمان_عشق_بارانی

چهارمین روز سفر است همه چیز آماده است برای رفتن به یک پیک نیک عالی.

 ما خانم ها وسایل را آماده کرده ایم و مردها مشغول چیدن در صندوق عقب ماشین ها هستند .

هامون سبد خوراکی ها، حصیر و فلاکس چای را به دست گرفته و به سمت ماشین می رود؛ آقای حافی با خنده و بلند می گویند:

_ ماشاالله پسرم دیگه باید واست آستین بالا بزنم.

 نگاهم به ابرو های بالا پریده هامون می‌افتد. مادرش با لبخند می گوید:

_ انشالله. با گوشه چشم هامون را میبینم انگار می‌خواهد خنده گوشه لبش را پنهان کند.

بابا نگاهی به آسمان می‌اندازد و می‌گوید:

_ به نظرم امروز رو بیخیال پیک نیک بشوید.

 خاله مینا می‌گوید:

 _ فکر نکنم صبح زود هم که من بیدار شدم بارون نم نم اومد و خیلی زود قطع شد .

*****

 خاله مینا و مامان مشغول آماده کردن وسایل، مردها هم با صدای بلند به خاطر گوهای خاطره گویی های عمو جواد می خندند .

بابا از روزی که با آقای حافی بحث کردند حسابی دلخور است ولی با توصیه های مادر سعی می‌کند ناراحتیش را بروز ندهد ولی دیگر مثل قبل نیست.

 من می دانم که خنده هایش هم از سر همراهی باجمع است نه از ته دل .

 چیزی از نشستن مان نگذشته که باد تندی می وزد البته بیشتر به طوفان می ماند که ظروف مسافرتی پلاستیکی آبی رنگی که در وسط حصیر چیده شده را به هوا بلند می کند و هر کدام را به طرفی پرت می‌ شوند و ظروف شروع به چریدن روی زمین و مردها به دنبالشان تا جمع شان کنند.

باد عجیب آهنگ ناسازگاری کوک کرده تا جایی که مجبور می شویم بیخیال پیک نیک شده و اسباب و وسایل را جمع کنیم.

 هنوز اسباب ها را ‌کامل در ماشین نگذاشته‌ایم که باد طوری فروکش می‌کند که اگر کسی تازه بیاید باور نمی‌کند این هوای آرام دنباله تندباد سختی بود که انگار خواسته فقط ما را از آنجا دور کند بابا زیر لب می گوید بی حرمتی کردیم بله توقع حرمت از زمین و آسمان نداشته باشیم….ادامه دارد

به قلم بانو رز

موضوعات: بدون موضوع
[جمعه 1401-03-20] [ 02:51:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  رمان عشق بارانی ...

????

#پارت_۷

#رمان_عشق_بارانی

باران نم نم شروع به باریدن می کند .

قرارشد خوراکی ها را در ماشین بخوریم مامان هرچه گشت ظرف قند را پیدا نکرد بعد رو به بابا گفت:

 یادمه گذاشتم توی اون سبد سبزه ولی نیست که نیست ،می خواست از ماشین پیاده شود تا از خاله قند بگیرد، اما با باز کردن درب ماشین و دیدن آن حجم از باران پشیمان در را بست و به بابا نگاه کرد، بابا خنده به لب گفت:

_می بینم پشیمون شدی !

 وقتی بابا با کاسه ی کوچک که پر از قند برگشت؛ دیگر خندان نبود در حالی که سعی می کرد خودش را طبیعی نشان دهد گفت:

_بهتره راه بیفتیم.بعد درحالی که استارت میزند می گوید:

_ چه بارون عجیبی! کف خیابون پر از آب شده، آب جوی ها لبریز شدند.

 مامان درحالی که به بیرون نگاه می‌کند می گوید

 _پس بقیه چی؟

 بابا دنده را عوض میکند و می گوید 

_هماهنگ کردیم پشت سر ما راه می افتند.

****

از شدت باران دیگر نمی دانیم کدام خیابان هستیم؛ مامان شروع به خواندن آیه الکرسی میکند ولی وسط کار یادش می‌رود که تا کجا را خوانده و دوباره از اول شروع می‌کند .

بابا دیگر تمرکز ندارد و هر بار که مادر سراغ خاله و بقیه رو میگه می گیرد فقط می گوید:

_ نگران نباش دارند پشت سر ما می آیند. 

خیابان راه بندان شده از شیشه بیرون را نگاه می کنم انگار ماشین های داخل خیابان مانند دسته های از اردک ها روی آب شناور هستند نصف از لاستیک های ماشین ها در آب است.

 مامان چند بار با خاله تلفنی صحبت میکند.

نمیدانم آن طرف خط خاله چه میگوید که انگار پریشان تر می شود، بابا همین طور که ذکر استغفار را زمزمه می‌کند؛  می گوید.

_بی احترامی به امام زادگان و سکوت ما در برابرش باعث این گرفتاری شده ، مامان هم به تایید سری تکان می دهد.

 در دلم آشوبی به پا خواست به هامون فکر می کنم یادم می آید او هم از این حرف های پدرش حسابی به هم ریخت.

 روز اول که آمده بودیم وقتی که بابا گفت خوب است اول به زیارت شاهچراغ برویم یک دفعه آقای حافی در حالی که اخم در هم کرده بود گفت:

 _ای بابا هر جا هم که می رویم یک امامزاده درست کردند این امامزاده ها هیچ جا دست از سر ما بر نمی دارند …..ادامه دارد

به قلم بانو رز

کپی شرعا حرام

موضوعات: بدون موضوع
 [ 06:16:00 ق.ظ ]



 لینک ثابت

  رمان عشق بارانی ...

????

#پارت ۵

#رمان_عشق_بارانی 

*ترانه*

  نمیدانم چقدر طول کشید که با صداهای که پر از اضطراب و پریشانی چشم باز می کنم.             نگاهم به قطرات آخر سرم است که کسی به درب اتاق می زند و با بفرمایید مادر در باز می شود و مهری خانم با ناراحتی وارد میشود نگاهی به من می‌اندازد و می‌گوید:              

   _بهتری دخترم.

 مامان قبل از من میگوید:

_ با ما نیومد، ناهارم کنسرو لوبیا خورده مثل اینکه مسموم شده ؛ مهری خانم نگاهی به من می کند و می گوید:

_ وقتی هامون زنگ زد که حالت بد شده و کسی هم پیشت نیست سریع خودمون رو رسوندیم .

بعد ناهار خیلی زود خسته شد و زود برگشت نمیدونستیم ترانه جون خونه است. وقتی که  که تماس گرفت خیلی نگران بود نمیدونم چرا حس کردم ،زمان گفتن این جمله لبخندی پشت لبش پنهان بود؛ با این حرف  مهری خانم در دلم غوغایی به پا شد یعنی هامون نگران من شده ؟!

درست میگفت دیگر در نگاهش دیگر از آن بی حسی و سردی خبری نبود؛ من هنوز نگاه نگرانش وقتی آب قند به دستم می داد یادم هست حتی وقتی این روسری را برایم آورده بود .از این یادآوریشان ضربان قلبم تندتر شد…..ادامه دارد

به قلم بانو رُز

کپی شرعا حرام

موضوعات: بدون موضوع
[سه شنبه 1401-03-17] [ 06:33:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت