رمان عشق بارانی | ... | |
???? #پارت_۸ #رمان_عشق_بارانی مهری خانم درحالی انگار رنگش صورتش رو ب زردی میزند می گوید: _ ای بابا این حرفا چیه میگی ؟! هامون ناراحت و با نگرانی به ما و بعد به بابایش نگاه کرد و به تایید حرف مادرش بابای کشید ه ای می گوید. بابا با ناراحتی رو به آقای حافی می گوید: نگین این حرفا را، درست نیست ؛ ناگهان مادر سریع وسط حرفش می پرد و برای ختم بحث در حالی که سعی میکند کمی شوخی چاشنی حرفش کند. _ ما گفتیم بحث سیاسی نباشه ها و به دنبالش هرچه التماس داشت در نگاهش می ریزد و به بابا نگاه می کند که بحث را ادامه ندهد؛ آخر آقای حافی دوست عمو جواد هست. اگر عمو جواد دلخور شود دوباره ماجرای می شود بین دو باجناق و فاصله افتادن بین دو خانواده ،بابا بلند شده و به آشپزخانه می رود. حافی که انگار این سکوت بابا را به حساب بر حق بودن حرف خودش گذاشته با لبخند مشغول خوردن چایی می شود. بارها از این دست حرفها مخصوصا در دانشگاه شنیدهام و برایم سوال شده ولی هیچگاه پیگیر جوابش نشده ام . آن روز که حافی آن حرفها را زد دوباره این دشت عقاید پر از خش و خاشاک من را هم زیر و رو کرد و حالا این حرفهای بابا مرا بین برزخی انداخته است. با چشمان اشکی شروع کردم به خواندن آیه الکرسی، انگار پرواز فرشته مرگ را در اطرافمان حس می کردم . خدایا من خیلی کارهای نیمهتمام دارم ؛من برای رفتن آماده نیستم؛ هیچ چیز آماده نکردم یا حضرت شاهچراغ ما مهمان شما هستیم اگر واقعا قدرتی دارید ؟ برای ما کاری کنید ما را تنها نگذارید هرچند ما اشتباه کردیم ما را از این بلا نجات دهید…..ادامه دارد به قلم بانو رز #کپی_شرعا_حرام
[شنبه 1401-03-21] [ 09:49:00 ق.ظ ]
لینک ثابت |