رمان








اردیبهشت 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        




جستجو




 
  محراب خونین عشق ...

…خُنَکای نیمه شب لذت‌بخش است، آن هم بعد از روزه داری در روزی گرم. کوچه‌های خلوت کمی خیالم را آرام می‌کند.
به آرامی وارد مسجد می‌شوم صدای زمزمه قرآن خواندن و مناجات عده‌ای به گوش می‌رسد؛ یاد سال‌های قبل می‌افتم که همیشه در وقت سحرگاه ماه رمضان زمزمه قرآن و نماز شب چه آرامم می‌کرد ولی الان میل به هیچ کدام ندارم حتماً به خاطر امام جماعتی است که این مسجد دارد، امام جماعتی که خدا و رسولش از او ناراضی هستند، امام جماعتی که باعث سرافکندگی اسلام و مسلمین است! صورتم را پوشانده‌ام تا اذان صبح فرصت هست، بر خلاف شب‌های قبل که خواب به چشمانم نمی‌آمد، عجیب خواب آلود هستم.
دستی بر تیغم می‌گذارم مبادا در معرض دید باشد از پنهان بودنش که مطمئن می‌شوم چشمانم را به آرامی می‌بندم؛ تصویر قطام با آن چشمان سیاه، خمار و جادویی و چون جام شراب مست کننده در برابرم ظاهر می‌شود، آری خودش است در حالی که گیسوان بلند و مشکی‌اش را نسیم به بازی گرفته در لباس حریر بلندی چون حوریان بهشتی است که در قرآن وصفشان را خوانده‌ام.
دستش را به طرفم دراز می‌کند جام شیشه‌ای تعارفم می‌کند، خوش رنگ و بو است.
جام را می‌گیرم و یک جا سر می‌کشم؛ تلخ‌تر از زهر است، ناگهان نفسم قطع می‌شود، دیگر نمی‌توانم نفس بکشم از شدت خفگی با دو دست چنان یقه‌ام را می‌کشم که تا نیمه پاره می‌شود ولی باز هم نمی‌توانم نفس بکشم.
ناگهان با ضربات آرامی که به بازویم می‌خورد چشم باز می‌کنم با صدای آرامی می‌گوید: 《چیزی تا اذان صبح نمانده.》بعد هم چون نسیم از کنارم عبور میگذرد. تمام تنم خیس عرق شده یک دفعه تمام خشم در وجودم شعله می‌کشد.
صدای مؤذن در مسجد می‌پیچد و دل ناآرامم را ناآرام‌تر می‌کند او را می‌بینم که در محراب ایستاده، یاد قطام و قولی که به او دادم می‌افتم، دستم را زیر ردایم می‌برم و تیغم را دوباره لمس می‌کنم و این بار کمی آرام می‌شوم.
خودم را بین نمازگزاران در صف اول جای می‌دهم، نماز شروع شده و فرصت خوبی است در یک حرکتِ سریع تمام قدرتم را در دستانم جمع می‌کنم شمشیر را با شتاب از نیام می‌کشم و چون باد خودم را پشت سرش می‌رسانم در یک حرکت تند شمشیر در آسمان رقص کنان بر سرش فرود می‌آید، ناگهان قطام را در گوشه محراب می‌بینم کریح و بد منظر با قهقهه‌های مستانه …

موضوعات: بدون موضوع
[شنبه 1403-01-11] [ 11:39:00 ق.ظ ]



 لینک ثابت

  برگ ریزان ...

🌱🌱🌱🌱

🌱🌱🌱

🌱🌱

🌱
….در تمام دوران تحصیلم نتوانستم دوستانی مثل لادا و روجینا پیدا کنم با آنها درست بعد از قبولی در دکترا آشنا شدم آنها بر خلاف افرادی که قبلاً با آنها بودم مرا به خاطر ایران و فرهنگ بسته‌ای که دارد آزار ندادند.

البته شاید هم خیلی با ایران و فرهنگش آشنا نیستند.

 همیشه از اینکه لادا یا روجینا بخواهند بیشتر از ایران و فرهنگش بدانند می‌ترسم.

 هفته پیش لادا برای یک سفر کاری به دبی رفته بود. دیروز که برای خوردن عصرانه به دیدنش رفتیم؛ او چنان از دبی با هیجان صحبت می‌کرد که حتی من را که خودم اهل خاور میانه هستم و تا حدودی با فرهنگشان آشنا، ترغیب می‌کرد که به تعریفهایش گوش بدهم.

یک موردی که خیلی تحت تاثیر قرارش داده بود، داشتن واگن بانوان در این کشور بود و آن را با چنان حالتی خاص برای ما تعریف می‌کرد که حتی متوجه زنگ خوردن تلفن همراهش نشد تا اینکه من گفتم: نمیخوای جواب بدی!

لادا که مشغول صحبت با گوشی شد؛ چشمم به روجینا افتاد که متفکرانه مشغول خوردن قهوه بود.

 با خودم گفتم بهترین فرصت است که هم درد و دلی کرده و خودم را سبک کنم و هم آنها بدانند که من هم این سنت‌ها و فرهنگ عقب مانده را قبول ندارم.

دوست نداشتم مرا مثل دیگران بد قضاوت کنند.

با صدای روجینا که گفت: قهوه‌ات سرد نشه، انگار تمرکزم کم شده بود؛ آرام سرم را بلند کردم و گفتم: راستش یه موضوعی هست که دوست دارم بهتون بگم. هر دو ساکت و کنجکاو نگاهم میکردند که گفتم: در کشور من هم واگن بانوان جداست و این جدا بودن حتی در اتوبوس و بعضی اماکن هم باید رعایت بشه.

آنها اما با بهت و چشمانی که از درشتی دیگر در کاسه چشمانشان جا نمی‌شد، نگاهم می‌کردند.

  شبیه دو درخت شده بودند که باد پاییزی حسابی تکانده بودشان.

 اول لادا زبان باز کرد و گفت: جدی‌ می‌گی؟ شما واگن مخصوص بانوان دارید؟! چه باکلاس!!

  روجینا هم به تایید او سری تکان داد و گفت خوش به حالتان چقدر زن دوست هستید؟!

 این بار من بودم مانند درختی که نه تنها برگی بر آن نمانده بلکه انگار صاعقه‌ای زده و آن را سوزانده است…

موضوعات: بدون موضوع
[شنبه 1402-10-30] [ 08:35:00 ق.ظ ]



 لینک ثابت

  سقای سنگ‌دل ...

🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
📖سقای‌سنگ‌دل

…گرمای هوا حسابی کلافه‌ام کرده. رو به آسمان می‌کنم.گرمای هوا کم امکانتی‌مان را بیشتر به رخ می‌کشد.
با بغض از مظلومیت بچه‌های‌مان یاحسینی می‌گویم و شروع به تنظیم قناصه می‌کنم ناگهان یک بعثی در دیدم قرار میگیرد.
یک دفعه به دلم می‌افتد این کار را به سعید بسپارم، صدایش میکنم.
وقتی به سمتم می‌چرخد با دقت براندازش می‌کنم جوانی لاغر اندام با پوست سبزه که آفتاب جبهه سوخته‌ترش کرده، نزدیکم که می‌شود لبان خشکش به چشم می‌آید.
_بیا سعید جون میخام توفیقاتت رو زیاد کنم.
لبانش را لبخندی از هم باز می‌کند.
+قربون داداش، چه نقشه‌ای برام کشیدی!؟
قناصه را سمتش می‌گیرم.
_ بیا میخام ثواب به درک فرستادن این بعثی رو بدم به خودت.
قناصه را می‌گیرد و سریع تنظیمش می‌کند کمی که با دقت نگاه می‌کند احساس می‌کنم شوق اولیه‌اش کم می‌شود.
چندبار مکث و دوباره نگاه می‌کند توی دلم به خود نهیب می‌زنم عجب کاری کردم، خودم تا حالا صد باره زده بودم.
دندان‌هایم را روی هم کمی فشار می‌دهم.
_ای بابا بزن تمومش کن دیگه عهههه!
+طرف سقاست، داره به بقیه آب میده!
صورتش را به طرفم می‌چرخاند‌ در حالی که چشمانش رو اشکی براق کرده می‌گوید من شنیدم هیچ وقت به سقا در جنگ تیر نزنید حتی اگر سقای کافر باشد…

موضوعات: بدون موضوع
[چهارشنبه 1402-05-25] [ 09:20:00 ق.ظ ]



 لینک ثابت

  زندگی سراسر رشادت این بانوی شهید قرار سوژه داستانم بشه ...

این بانوی شجاع‌ که که در بیست‌سالگی در دوران نامزدی شهید شد……

موضوعات: بدون موضوع
[جمعه 1402-05-06] [ 08:53:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  در زیر خیمه‌اش همه یک خانواده‌ایم!  ...

وقتی مدار حسین است!

چه فرقی می‌کند زبانت چیست؟

رنگت چگونه است؟

ملیت در زیر بیرق حسین، جایی برای عرض اندام ندارد.

او سلطانی است که در درگاهش شاه و گدا، پیر و جوان، زن و مرد و کوچک و بزرگ فرقی ندارند….

#ما_ملت_امام_حسینیم

#مردم_حسینی

موضوعات: بدون موضوع
 [ 07:25:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت