…خُنَکای نیمه شب لذتبخش است، آن هم بعد از روزه داری در روزی گرم. کوچههای خلوت کمی خیالم را آرام میکند.
به آرامی وارد مسجد میشوم صدای زمزمه قرآن خواندن و مناجات عدهای به گوش میرسد؛ یاد سالهای قبل میافتم که همیشه در وقت سحرگاه ماه رمضان زمزمه قرآن و نماز شب چه آرامم میکرد ولی الان میل به هیچ کدام ندارم حتماً به خاطر امام جماعتی است که این مسجد دارد، امام جماعتی که خدا و رسولش از او ناراضی هستند، امام جماعتی که باعث سرافکندگی اسلام و مسلمین است! صورتم را پوشاندهام تا اذان صبح فرصت هست، بر خلاف شبهای قبل که خواب به چشمانم نمیآمد، عجیب خواب آلود هستم.
دستی بر تیغم میگذارم مبادا در معرض دید باشد از پنهان بودنش که مطمئن میشوم چشمانم را به آرامی میبندم؛ تصویر قطام با آن چشمان سیاه، خمار و جادویی و چون جام شراب مست کننده در برابرم ظاهر میشود، آری خودش است در حالی که گیسوان بلند و مشکیاش را نسیم به بازی گرفته در لباس حریر بلندی چون حوریان بهشتی است که در قرآن وصفشان را خواندهام.
دستش را به طرفم دراز میکند جام شیشهای تعارفم میکند، خوش رنگ و بو است.
جام را میگیرم و یک جا سر میکشم؛ تلختر از زهر است، ناگهان نفسم قطع میشود، دیگر نمیتوانم نفس بکشم از شدت خفگی با دو دست چنان یقهام را میکشم که تا نیمه پاره میشود ولی باز هم نمیتوانم نفس بکشم.
ناگهان با ضربات آرامی که به بازویم میخورد چشم باز میکنم با صدای آرامی میگوید: 《چیزی تا اذان صبح نمانده.》بعد هم چون نسیم از کنارم عبور میگذرد. تمام تنم خیس عرق شده یک دفعه تمام خشم در وجودم شعله میکشد.
صدای مؤذن در مسجد میپیچد و دل ناآرامم را ناآرامتر میکند او را میبینم که در محراب ایستاده، یاد قطام و قولی که به او دادم میافتم، دستم را زیر ردایم میبرم و تیغم را دوباره لمس میکنم و این بار کمی آرام میشوم.
خودم را بین نمازگزاران در صف اول جای میدهم، نماز شروع شده و فرصت خوبی است در یک حرکتِ سریع تمام قدرتم را در دستانم جمع میکنم شمشیر را با شتاب از نیام میکشم و چون باد خودم را پشت سرش میرسانم در یک حرکت تند شمشیر در آسمان رقص کنان بر سرش فرود میآید، ناگهان قطام را در گوشه محراب میبینم کریح و بد منظر با قهقهههای مستانه …
موضوعات: بدون موضوع
[شنبه 1403-01-11] [ 11:39:00 ق.ظ ]