🌱🌱🌱🌱

🌱🌱🌱

🌱🌱

🌱
….در تمام دوران تحصیلم نتوانستم دوستانی مثل لادا و روجینا پیدا کنم با آنها درست بعد از قبولی در دکترا آشنا شدم آنها بر خلاف افرادی که قبلاً با آنها بودم مرا به خاطر ایران و فرهنگ بسته‌ای که دارد آزار ندادند.

البته شاید هم خیلی با ایران و فرهنگش آشنا نیستند.

 همیشه از اینکه لادا یا روجینا بخواهند بیشتر از ایران و فرهنگش بدانند می‌ترسم.

 هفته پیش لادا برای یک سفر کاری به دبی رفته بود. دیروز که برای خوردن عصرانه به دیدنش رفتیم؛ او چنان از دبی با هیجان صحبت می‌کرد که حتی من را که خودم اهل خاور میانه هستم و تا حدودی با فرهنگشان آشنا، ترغیب می‌کرد که به تعریفهایش گوش بدهم.

یک موردی که خیلی تحت تاثیر قرارش داده بود، داشتن واگن بانوان در این کشور بود و آن را با چنان حالتی خاص برای ما تعریف می‌کرد که حتی متوجه زنگ خوردن تلفن همراهش نشد تا اینکه من گفتم: نمیخوای جواب بدی!

لادا که مشغول صحبت با گوشی شد؛ چشمم به روجینا افتاد که متفکرانه مشغول خوردن قهوه بود.

 با خودم گفتم بهترین فرصت است که هم درد و دلی کرده و خودم را سبک کنم و هم آنها بدانند که من هم این سنت‌ها و فرهنگ عقب مانده را قبول ندارم.

دوست نداشتم مرا مثل دیگران بد قضاوت کنند.

با صدای روجینا که گفت: قهوه‌ات سرد نشه، انگار تمرکزم کم شده بود؛ آرام سرم را بلند کردم و گفتم: راستش یه موضوعی هست که دوست دارم بهتون بگم. هر دو ساکت و کنجکاو نگاهم میکردند که گفتم: در کشور من هم واگن بانوان جداست و این جدا بودن حتی در اتوبوس و بعضی اماکن هم باید رعایت بشه.

آنها اما با بهت و چشمانی که از درشتی دیگر در کاسه چشمانشان جا نمی‌شد، نگاهم می‌کردند.

  شبیه دو درخت شده بودند که باد پاییزی حسابی تکانده بودشان.

 اول لادا زبان باز کرد و گفت: جدی‌ می‌گی؟ شما واگن مخصوص بانوان دارید؟! چه باکلاس!!

  روجینا هم به تایید او سری تکان داد و گفت خوش به حالتان چقدر زن دوست هستید؟!

 این بار من بودم مانند درختی که نه تنها برگی بر آن نمانده بلکه انگار صاعقه‌ای زده و آن را سوزانده است…

موضوعات: بدون موضوع
[شنبه 1402-10-30] [ 08:35:00 ق.ظ ]