🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
📖سقایسنگدل
…گرمای هوا حسابی کلافهام کرده. رو به آسمان میکنم.گرمای هوا کم امکانتیمان را بیشتر به رخ میکشد.
با بغض از مظلومیت بچههایمان یاحسینی میگویم و شروع به تنظیم قناصه میکنم ناگهان یک بعثی در دیدم قرار میگیرد.
یک دفعه به دلم میافتد این کار را به سعید بسپارم، صدایش میکنم.
وقتی به سمتم میچرخد با دقت براندازش میکنم جوانی لاغر اندام با پوست سبزه که آفتاب جبهه سوختهترش کرده، نزدیکم که میشود لبان خشکش به چشم میآید.
_بیا سعید جون میخام توفیقاتت رو زیاد کنم.
لبانش را لبخندی از هم باز میکند.
+قربون داداش، چه نقشهای برام کشیدی!؟
قناصه را سمتش میگیرم.
_ بیا میخام ثواب به درک فرستادن این بعثی رو بدم به خودت.
قناصه را میگیرد و سریع تنظیمش میکند کمی که با دقت نگاه میکند احساس میکنم شوق اولیهاش کم میشود.
چندبار مکث و دوباره نگاه میکند توی دلم به خود نهیب میزنم عجب کاری کردم، خودم تا حالا صد باره زده بودم.
دندانهایم را روی هم کمی فشار میدهم.
_ای بابا بزن تمومش کن دیگه عهههه!
+طرف سقاست، داره به بقیه آب میده!
صورتش را به طرفم میچرخاند در حالی که چشمانش رو اشکی براق کرده میگوید من شنیدم هیچ وقت به سقا در جنگ تیر نزنید حتی اگر سقای کافر باشد…
موضوعات: بدون موضوع
[چهارشنبه 1402-05-25] [ 09:20:00 ق.ظ ]