رمان عشق بارانی | ... | |
????
#پارت ۵ #رمان_عشق_بارانی
*ترانه* نمیدانم چقدر طول کشید که با صداهای که پر از اضطراب و پریشانی چشم باز می کنم. نگاهم به قطرات آخر سرم است که کسی به درب اتاق می زند و با بفرمایید مادر در باز می شود و مهری خانم با ناراحتی وارد میشود نگاهی به من میاندازد و میگوید: _بهتری دخترم. مامان قبل از من میگوید: _ با ما نیومد، ناهارم کنسرو لوبیا خورده مثل اینکه مسموم شده ؛ مهری خانم نگاهی به من می کند و می گوید: _ وقتی هامون زنگ زد که حالت بد شده و کسی هم پیشت نیست سریع خودمون رو رسوندیم . بعد ناهار خیلی زود خسته شد و زود برگشت نمیدونستیم ترانه جون خونه است. وقتی که که تماس گرفت خیلی نگران بود نمیدونم چرا حس کردم ،زمان گفتن این جمله لبخندی پشت لبش پنهان بود؛ با این حرف مهری خانم در دلم غوغایی به پا شد یعنی هامون نگران من شده ؟! درست میگفت دیگر در نگاهش دیگر از آن بی حسی و سردی خبری نبود؛ من هنوز نگاه نگرانش وقتی آب قند به دستم می داد یادم هست حتی وقتی این روسری را برایم آورده بود .از این یادآوریشان ضربان قلبم تندتر شد…..ادامه دارد به قلم بانو رُز کپی شرعا حرام
[سه شنبه 1401-03-17] [ 06:33:00 ب.ظ ]
لینک ثابت
|