رمان عشق بارانی | ... | |
???? #پارت_۷ #رمان_عشق_بارانی باران نم نم شروع به باریدن می کند . قرارشد خوراکی ها را در ماشین بخوریم مامان هرچه گشت ظرف قند را پیدا نکرد بعد رو به بابا گفت: یادمه گذاشتم توی اون سبد سبزه ولی نیست که نیست ،می خواست از ماشین پیاده شود تا از خاله قند بگیرد، اما با باز کردن درب ماشین و دیدن آن حجم از باران پشیمان در را بست و به بابا نگاه کرد، بابا خنده به لب گفت: _می بینم پشیمون شدی ! وقتی بابا با کاسه ی کوچک که پر از قند برگشت؛ دیگر خندان نبود در حالی که سعی می کرد خودش را طبیعی نشان دهد گفت: _بهتره راه بیفتیم.بعد درحالی که استارت میزند می گوید: _ چه بارون عجیبی! کف خیابون پر از آب شده، آب جوی ها لبریز شدند. مامان درحالی که به بیرون نگاه میکند می گوید _پس بقیه چی؟ بابا دنده را عوض میکند و می گوید _هماهنگ کردیم پشت سر ما راه می افتند. **** از شدت باران دیگر نمی دانیم کدام خیابان هستیم؛ مامان شروع به خواندن آیه الکرسی میکند ولی وسط کار یادش میرود که تا کجا را خوانده و دوباره از اول شروع میکند . بابا دیگر تمرکز ندارد و هر بار که مادر سراغ خاله و بقیه رو میگه می گیرد فقط می گوید: _ نگران نباش دارند پشت سر ما می آیند. خیابان راه بندان شده از شیشه بیرون را نگاه می کنم انگار ماشین های داخل خیابان مانند دسته های از اردک ها روی آب شناور هستند نصف از لاستیک های ماشین ها در آب است. مامان چند بار با خاله تلفنی صحبت میکند. نمیدانم آن طرف خط خاله چه میگوید که انگار پریشان تر می شود، بابا همین طور که ذکر استغفار را زمزمه میکند؛ می گوید. _بی احترامی به امام زادگان و سکوت ما در برابرش باعث این گرفتاری شده ، مامان هم به تایید سری تکان می دهد. در دلم آشوبی به پا خواست به هامون فکر می کنم یادم می آید او هم از این حرف های پدرش حسابی به هم ریخت. روز اول که آمده بودیم وقتی که بابا گفت خوب است اول به زیارت شاهچراغ برویم یک دفعه آقای حافی در حالی که اخم در هم کرده بود گفت: _ای بابا هر جا هم که می رویم یک امامزاده درست کردند این امامزاده ها هیچ جا دست از سر ما بر نمی دارند …..ادامه دارد به قلم بانو رز کپی شرعا حرام
[جمعه 1401-03-20] [ 06:16:00 ق.ظ ]
لینک ثابت
|