????

#پارت_۶

#رمان_عشق_بارانی

چهارمین روز سفر است همه چیز آماده است برای رفتن به یک پیک نیک عالی.

 ما خانم ها وسایل را آماده کرده ایم و مردها مشغول چیدن در صندوق عقب ماشین ها هستند .

هامون سبد خوراکی ها، حصیر و فلاکس چای را به دست گرفته و به سمت ماشین می رود؛ آقای حافی با خنده و بلند می گویند:

_ ماشاالله پسرم دیگه باید واست آستین بالا بزنم.

 نگاهم به ابرو های بالا پریده هامون می‌افتد. مادرش با لبخند می گوید:

_ انشالله. با گوشه چشم هامون را میبینم انگار می‌خواهد خنده گوشه لبش را پنهان کند.

بابا نگاهی به آسمان می‌اندازد و می‌گوید:

_ به نظرم امروز رو بیخیال پیک نیک بشوید.

 خاله مینا می‌گوید:

 _ فکر نکنم صبح زود هم که من بیدار شدم بارون نم نم اومد و خیلی زود قطع شد .

*****

 خاله مینا و مامان مشغول آماده کردن وسایل، مردها هم با صدای بلند به خاطر گوهای خاطره گویی های عمو جواد می خندند .

بابا از روزی که با آقای حافی بحث کردند حسابی دلخور است ولی با توصیه های مادر سعی می‌کند ناراحتیش را بروز ندهد ولی دیگر مثل قبل نیست.

 من می دانم که خنده هایش هم از سر همراهی باجمع است نه از ته دل .

 چیزی از نشستن مان نگذشته که باد تندی می وزد البته بیشتر به طوفان می ماند که ظروف مسافرتی پلاستیکی آبی رنگی که در وسط حصیر چیده شده را به هوا بلند می کند و هر کدام را به طرفی پرت می‌ شوند و ظروف شروع به چریدن روی زمین و مردها به دنبالشان تا جمع شان کنند.

باد عجیب آهنگ ناسازگاری کوک کرده تا جایی که مجبور می شویم بیخیال پیک نیک شده و اسباب و وسایل را جمع کنیم.

 هنوز اسباب ها را ‌کامل در ماشین نگذاشته‌ایم که باد طوری فروکش می‌کند که اگر کسی تازه بیاید باور نمی‌کند این هوای آرام دنباله تندباد سختی بود که انگار خواسته فقط ما را از آنجا دور کند بابا زیر لب می گوید بی حرمتی کردیم بله توقع حرمت از زمین و آسمان نداشته باشیم….ادامه دارد

به قلم بانو رز

موضوعات: بدون موضوع
[جمعه 1401-03-20] [ 02:51:00 ب.ظ ]