رمان








اردیبهشت 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        




جستجو




 
  رمان عشق بارانی ...

????

#پارت۴

#رمان_عشق_بارانی 

*هامون *

 نمی دانم چرا باید آن قدر از نیامدن ترانه و خانواده‌اش به این مهمانی ناراحت باشم حوصله این مهمانی، مخصوصاً این دخترِ فرانک را ندارم؛ شده‌ام مصداق مار هر چه از پونه بدش می آید در خانه اش سبز میشود.

 ‌‌  سر میز ناهار دقیقا روبرویم نشسته و با صورتی که دیگر آثاری از اصلش  زیر این همه آرایش باقی نمانده است.

 نمی‌دانم چرا  او را در ذهنم با ترانه مقایسه می کنم با صدای مادر که صدایم میکند سربلند می کنم، عمه جان را نگاه می کنم ،پیرزن سرحال و بامزه ی که آدم کنارش حوصله اش سر نمی رود البته به شرطی که اینقدر دورش شلوغ نباشد.

 عمه می‌گوید:

_ بالاخره شما نمی خوای به ما شیرینی بِدی با لبخند ریزی همینطور که برای خودم نوشابه میریزم می گویم:

_ به زودی و چشمکی به عمه میزنم با ذوق می خندد و می گوید:

_ جدی.

_ آره جدی جدی .

 فرانک خیره به من منتظر بقیه حرف هایم است صدایم را کمی بلند می‌کنم و می‌گویم:

_ البته بعد از تمام شدن درسم !

عمه می‌خندد و می‌گوید:

_ ای بابا دست بردار تا کی میخوای مثل این دخترا بگی می خوام ادامه تحصیل بدم و با این حرفش صدای خنده جمع بلند میشود.

 خدا می‌داند این مهمانی حوصله‌سربر کی می‌خواهد تمام شود گوشیم را در می آورم و به مامان پیام میدهم من می خواهم بروم .

مادر بلند می شود آرام آرام سمتم می آید و کنارم روی مبل دو نفره مینشیند با پچ پچ میگوید :

زشته مادر یکم  تحمل کن .میگویم :

_اگر شما نمی آید پس من میرم.

 به هر سختی که هست عمه خانم رو تنها گیر میاورم و با او خداحافظی می کنم.

 می خواهم کمی با خودم خلوت کنم به خانه که میرسم با خیال راحت کلید می‌اندازم، چون بقیه همگی برای تفریح بیرون رفته اند.

 در ورودی را که باز می کنم دختری را میبینم که سر روی زانو گذاشته و با صدای در سر بلند می کند و تا مرا میبیند سریع به سمت سرویس می دود و موهای بلندش روی کمرش رقصان پخش می کند.

 کمی طول میکشد که از صدای سرفه ها و عق زدن هایش متوجه می‌شوم که حالش خوب نیست گیجم نمیدانم چه کنم دستپاچه سمت آشپزخانه می‌روم، کمی قند  داخل لیوان آب میریزم و کمی عرق نعنا از یخچال برمیدارم یک دفعه یادم می‌آید روسری نداشت با عجله به اتاق میروم و یکی از روسری های مامان را برمیدارم و به سمت سرویس میروم تنها به ذهنم می‌رسد آن را برایش به دستگیره ی در آویزان کنم و بعد با مامان تماس میگیرم.

 وقتی از آشپزخانه بیرون می‌آیم روسری را سر کرده و کنار دیوار بی حال نشسته است لیوان را سمتش می گیرم، تمام بدنم داغ شده ،من باید از او دور شوم دور حیاط گیج راه می‌روم و چشمم به در است.

 با صدای در سریع به سمتش میروم ….ادامه دارد

به قلم بانو رز

#کپی_شرعا_حرام

موضوعات: بدون موضوع
[سه شنبه 1401-03-17] [ 07:46:00 ق.ظ ]



 لینک ثابت

  رمان عشق بارانی ...

​???? #پارت_3 #رمان_عشق_بارانی دقیقاً از وقتی بین پدر و آقای حافی بحث پیش آمد کمی روابطمان کمرنگ شد .این بود که وقتی مهری خانم  گفت که عمه شان همگی ما را دعوت کردند بابا نپذیرفت ، ناچار خانواده خاله مینا هم به مهمانی نرفتند و دعوتشان را رد کردیم .  آن روز وقتی هامون همراه پدر و مادرش به مهمانی رفتند؛ مامان و بابا به همراه خاله اینا هم  تصمیم گرفته بودند که به گردش برویم من چون قرار بود یک سری از تحقیق و کارهای طرحم را در سفر انجام دهم همراهشان نرفتم . از وقت ناهار گذشته بود من اصلاً حوصله غذا گرم کردن نداشتم تصمیم گرفتم کنسرو لوبیا بخورم و دوباره به کار هایم برسم بعد از خوردن کنسرو احساس کردم طعم خاصی می‌دهد ولی توجهی نکردم . فکر کردم خوبه بعده  ناهار چرتی بزنم و بعد دوباره به بقیه کارهایم برسم.  ناگهان با حالت بدی از خواب پریدم و سمت دستشویی دویدم حالت تهوع ام شدید بود در حدی که احساس کردم تمام معده و دستگاه گوارش از دهانم در حال خارج شدن هستند. بالاخره از دستشویی بیرون آمدم کنار دیوار روی زمین نشستم پاهایم دیگر تحمل وزنم را نداشت ناگهان صدای در ورودی آمد و تا سر بلند کردم هامون را با چشمانی گشاد شده در مقابلم دیدم و دوباره با حالت بدتر از دفعه قبل وارد دستشویی شدم تهوع امانم را بریده بود.  آبی به صورتم زدم و در آینه نگاهی بخودم کردم وای خدا، من که روسری سرم نیست دیگه  روی بیرون رفتن نداشتم . بالاخره یواش در را باز کردم و متوجه روسری که روی دستگیره در آویزان بود شدم سریع آن را چنگ زده و روی سرم انداختم بیرون آمدم و دوباره کنار دیوار نشستم با صدای برخورد قاشق به دیواره لیوان سر بلند کردم هامون لیوان را سمتم گرفت . _ آب قندِ با عرق نعنا بخورین.  وقتی لیوان رو گرفتم به سرعت از من دور شده به سمت حیاط رفت . کمی از آب قند خوردم و همان جا روی زمین دراز کشیدم.  نمیدانم چقدر طول کشید که با صدای مادر و بقیه که با استرس و پریشانی وارد سالن شدند، …..ادامه دارد به قلم بانو رُز #کپی_حرام

موضوعات: بدون موضوع
[شنبه 1401-03-14] [ 09:38:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  رمان عشق بارانی ...

????

 

پارت_2

#رمان_عشق_بارانی

 

* ترانه* 

.. آن روز صبح باران شروع کرده بود نم نم به باریدن و من عاشقانه زیر باران راه می رفتم و به حرف های مادر که میگفت سرما میخوری توجه نمیکردم .

رو به مادرمیگویم :

_ ما سالهاست که در اصفهان دیر به دیر بارون رو می بینیم دلم تنگ شده گیر،نده لطفاً .

مامان در حالی که غرغر می کند،

- آخر تو مسافرت سرما میخوری و سفرمون رو تلخ میکنی .

ولی من بیخیال زیر نم نم باران راه می رم. دختر بچه شدم بی خیالِ ادب و آداب بزرگترها زیر بارون به دور خودم چرخ میزنم که ناگهان با احساس سنگینی نگاهی سر بلند میکنم و متوجه نگاه خیره اش می شوم، کمی خودم را جمع و جور می کنم،

پشت پنجره اتاق  ایستاده و نگاهم می کند .

توی دلم با خودم دعوا می کنم که آخر ترانه تو کی می خواهی بزرگ بشی .

وارد سالن که می شوم جلوی چشم سبز می شود به آرامی سلام می کنم و می خواهم رد شوم که زمزمه وار می گوید:

_  چه باران قشنگی !!

به تایید حرفش‌ سرم را به آرامی تکان می دهم، بوی عطر مونت بلک اش تمام مشام را پر کرده و انگار دلم را زیر و رو می کند.

برای اینکه متوجه دست پاچگیم نشود، به سرعت به سمت آشپزخانه راه می افتم.  مامان و مهری جون و خاله مینا دور هم مشغول خوردن صبحانه و برنامه ریزی برای پیک نیک بعد ازظهر  هستن.مامان برام چای میریزه مهری خانوم با لبخند نگام می‌کند ودر حالی که لقمه برای خودش می‌گیره میگه :

_بارون حسابی سرحالت  کردهاا .

ناگهان مامان ترانه کشیده ای میگوید بعد درحالی که دستم رو می کشه ،

_با لباس خیس پاشو برو عوض کن لباساتو .

انگار منم‌منتظر که با خودم خلوت کنم لقمه ای با سرعت میپیچم‌و به سمت اتاقمون می رم در را که میبندم صدای مردها که ازپیاده روی بر گشته اند بلند می شود.

دوباره یاد دیروز می افتم ضربان قلبم با یادآوریش تند میشود.هامون چطور برعکس اول سفر دیگه مغرور نبود …

 

ادامه دارد به قلم بانو رُز

 

#کپی_شرعا_حرام

موضوعات: بدون موضوع
 [ 05:06:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  به نام حضرت عشق ...

????? 

از آن روزی

ڪه در دل خانه ڪردی

مرا دیوانه ی دیوانه ڪردی

چنان دلبسٺه ام ڪردی ٺو ای ؏شـق

ڪه من را با خودم بیگانه ڪردی…..

  سلام ✋️عزیزان همراه❣️❣️ قرار  اولین نوشته هامو که رمانیست برگرفته از واقعیت باهاتون به اشتراک بزارم خوشحال میشم بخونید و نظرتون رو بگین ?? ‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‌‎‌‎‌‎  

موضوعات: بدون موضوع
 [ 07:28:00 ق.ظ ]



 لینک ثابت

  رمان عشق بارانی ...

????

#پارت_۱

#رمان_عشق_بارانی

…بالاخره به هر سختی بود طاها را که بیدار شده بود و سراغ بابایی اش را می گرفت دوباره خوابوندم . آرام از کنارش بلند شدم و پاورچین پاورچین از اتاق خارج می شوم‌.

 نگاهی به ساعتی میکنم که انگار با تکان خوردن پاندول برایمان دست تکان می دهد ،۷ صبح را نشان می دهد از سکوت خانه معلوم است هنوز بقیه خواب هستند. شالم را روی دوشم می‌اندازم؛ این وقت صبح هوای بهاری کمی سرد است . اولین قدم را که داخل ایوان میگذارم چشمم به حیاط باران خورده می‌افتد با ذوق از پله های سنگی پایین می‌روم بوی بهارنارنج و هوای باران خورده بهاری را با نفس عمیق به ریه هایم می کشانم؛ لب حوض قدیمی چهارگوش که به تازگی رنگ آبی لاجوردی اش‌ را تمدید کردند می نشینم دستم را در آب فرو می کنم و خنکای آن در تک تک سلول هایم حس خوشی می آورد.  این خانه، این هوای بارانی مرا با خودش می‌برد به چندین سال‌ قبل به خاطراتی تلخ و شیرین که با آمدن به شیراز در من زنده می شود . یادم می‌آید عید،آن سال هم  قرار شد به شیراز بیاییم همه موافق بودند به غیر از من ،طرحم  هنوز  کار داشت و من ترجیح میدادم آن سال به مسافرت نروم و به کارهای طرحم برسم ولی امان از اصرار های خاله مینا آنقدر گفت که  راضی شدم .  مامان و بابا که عاشق مسافرت هستن ولی به خاطر من نمی خواستند بروند .   دوست عموجواد، شوهر خاله مینا هم با خانواده‌اش  در این سفر با ما هستند و قرار شده شیراز در خانه قدیمی موروثی شان باشیم. با صدای طاها که تند و پشت سر هم صدایم میزند چشم باز می کنم به سمت سالن پا تند می کنم مامان قبل از من به او رسیده بغلش کرده تا مرا میبیند دستانش را باز میکند و از آغوش مامان خودش را به سمتم می کشد . می‌گویم مامان من من اینجام چرا گریه می کنی ؟  در حالی که بغلش می کنم با شرمندگی به مامان نگاه می کنم وای بیدارتون کرد . مامان  به سمت آشپزخانه می‌رود و می گوید نه اتفاقاً بیدار بودم فکر کردم شما خوابید گفتم صبر کنم تا بیدار شدین پاشم صبحانه درست کنم. در حالی که طاها را به سمت سرویس می برم با خنده می گویم  _ولی بابا خواب سنگین شده ها ! مامان همینطور که زیر کتری را روشن  می‌کند. می‌گوید: نه بابا رفته نون  بگیره.  طاها در آغوشم دستش را زیر آب می برد و با ذوق تکان می دهد و می خندد دست و صورتش را می شویم و لباس هایش را عوض می کنم، طاها  با آن زبان شیرینش می گوید: مامان بابا کی میاد؟ _ گفته چند روز دیگه  کارش تموم بشه میاد پیشمون . بابا با نان سنگک تازه از  راه می رسه. طاها آنقدر بهانه گیری میکند که بابا او رو با خودش به پارک سر خیابون میبرد از فرصت استفاده می کنم در رختخواب دراز میکشم. قرار بود همگی  پارک بهار بود تا باهم به جاده بزنیم طبق معمول ما اولین خانواده ای بودیم ک رسیدیم . خانواده خاله مینا و همکار عمو جواد باهم رسیدن عمو جواد از اول مثل همیشه خونگرم جلو آمد و ما وخانواده حافی را بهم معرفی کرد بر عکس پسر شان ک خیلی رسمی وکوتاه سلام کرد پدر ومادرش بسیار گرم وصمیمانع برخورد کردند تا جای که آقای حافی از همان اول سر شوخی رو با بابا باز کرد و گفت چه میکشی از دست این باجناق و با جوکهای از دشمنی باجناق ها همه را بخنده انداخت. با صدای زنگ گوشی از رختخواب بیرون آمدم مامان مشغول صحبت با تلفن بود . به آشپزخانه رفتم  برنج های ک مامان آماده کرده بود داخل آب جوش می ریزم روی صندلی ناهارخوری میی نشینم و دوباره غرق رویا میشوم . خاصیت این شهر رویا پردازی است یا من آنقدر رویا پرداز شده ام …ادامه دارد.. به قلم بانو رُز   #کپی_شرعا_حرام

موضوعات: بدون موضوع
[جمعه 1401-03-13] [ 05:04:00 ق.ظ ]



 لینک ثابت