رمان عشق بارانی | ... | |
????
#پارت۴ #رمان_عشق_بارانی
*هامون * نمی دانم چرا باید آن قدر از نیامدن ترانه و خانوادهاش به این مهمانی ناراحت باشم حوصله این مهمانی، مخصوصاً این دخترِ فرانک را ندارم؛ شدهام مصداق مار هر چه از پونه بدش می آید در خانه اش سبز میشود. سر میز ناهار دقیقا روبرویم نشسته و با صورتی که دیگر آثاری از اصلش زیر این همه آرایش باقی نمانده است. نمیدانم چرا او را در ذهنم با ترانه مقایسه می کنم با صدای مادر که صدایم میکند سربلند می کنم، عمه جان را نگاه می کنم ،پیرزن سرحال و بامزه ی که آدم کنارش حوصله اش سر نمی رود البته به شرطی که اینقدر دورش شلوغ نباشد. عمه میگوید: _ بالاخره شما نمی خوای به ما شیرینی بِدی با لبخند ریزی همینطور که برای خودم نوشابه میریزم می گویم: _ به زودی و چشمکی به عمه میزنم با ذوق می خندد و می گوید: _ جدی. _ آره جدی جدی . فرانک خیره به من منتظر بقیه حرف هایم است صدایم را کمی بلند میکنم و میگویم: _ البته بعد از تمام شدن درسم ! عمه میخندد و میگوید: _ ای بابا دست بردار تا کی میخوای مثل این دخترا بگی می خوام ادامه تحصیل بدم و با این حرفش صدای خنده جمع بلند میشود. خدا میداند این مهمانی حوصلهسربر کی میخواهد تمام شود گوشیم را در می آورم و به مامان پیام میدهم من می خواهم بروم . مادر بلند می شود آرام آرام سمتم می آید و کنارم روی مبل دو نفره مینشیند با پچ پچ میگوید : زشته مادر یکم تحمل کن .میگویم : _اگر شما نمی آید پس من میرم. به هر سختی که هست عمه خانم رو تنها گیر میاورم و با او خداحافظی می کنم. می خواهم کمی با خودم خلوت کنم به خانه که میرسم با خیال راحت کلید میاندازم، چون بقیه همگی برای تفریح بیرون رفته اند. در ورودی را که باز می کنم دختری را میبینم که سر روی زانو گذاشته و با صدای در سر بلند می کند و تا مرا میبیند سریع به سمت سرویس می دود و موهای بلندش روی کمرش رقصان پخش می کند. کمی طول میکشد که از صدای سرفه ها و عق زدن هایش متوجه میشوم که حالش خوب نیست گیجم نمیدانم چه کنم دستپاچه سمت آشپزخانه میروم، کمی قند داخل لیوان آب میریزم و کمی عرق نعنا از یخچال برمیدارم یک دفعه یادم میآید روسری نداشت با عجله به اتاق میروم و یکی از روسری های مامان را برمیدارم و به سمت سرویس میروم تنها به ذهنم میرسد آن را برایش به دستگیره ی در آویزان کنم و بعد با مامان تماس میگیرم. وقتی از آشپزخانه بیرون میآیم روسری را سر کرده و کنار دیوار بی حال نشسته است لیوان را سمتش می گیرم، تمام بدنم داغ شده ،من باید از او دور شوم دور حیاط گیج راه میروم و چشمم به در است. با صدای در سریع به سمتش میروم ….ادامه دارد
به قلم بانو رز #کپی_شرعا_حرام
[سه شنبه 1401-03-17] [ 07:46:00 ق.ظ ]
لینک ثابت |