رمان عشق بارانی | ... | |
???? #پارت_۱ #رمان_عشق_بارانی …بالاخره به هر سختی بود طاها را که بیدار شده بود و سراغ بابایی اش را می گرفت دوباره خوابوندم . آرام از کنارش بلند شدم و پاورچین پاورچین از اتاق خارج می شوم. نگاهی به ساعتی میکنم که انگار با تکان خوردن پاندول برایمان دست تکان می دهد ،۷ صبح را نشان می دهد از سکوت خانه معلوم است هنوز بقیه خواب هستند. شالم را روی دوشم میاندازم؛ این وقت صبح هوای بهاری کمی سرد است . اولین قدم را که داخل ایوان میگذارم چشمم به حیاط باران خورده میافتد با ذوق از پله های سنگی پایین میروم بوی بهارنارنج و هوای باران خورده بهاری را با نفس عمیق به ریه هایم می کشانم؛ لب حوض قدیمی چهارگوش که به تازگی رنگ آبی لاجوردی اش را تمدید کردند می نشینم دستم را در آب فرو می کنم و خنکای آن در تک تک سلول هایم حس خوشی می آورد. این خانه، این هوای بارانی مرا با خودش میبرد به چندین سال قبل به خاطراتی تلخ و شیرین که با آمدن به شیراز در من زنده می شود . یادم میآید عید،آن سال هم قرار شد به شیراز بیاییم همه موافق بودند به غیر از من ،طرحم هنوز کار داشت و من ترجیح میدادم آن سال به مسافرت نروم و به کارهای طرحم برسم ولی امان از اصرار های خاله مینا آنقدر گفت که راضی شدم . مامان و بابا که عاشق مسافرت هستن ولی به خاطر من نمی خواستند بروند . دوست عموجواد، شوهر خاله مینا هم با خانوادهاش در این سفر با ما هستند و قرار شده شیراز در خانه قدیمی موروثی شان باشیم. با صدای طاها که تند و پشت سر هم صدایم میزند چشم باز می کنم به سمت سالن پا تند می کنم مامان قبل از من به او رسیده بغلش کرده تا مرا میبیند دستانش را باز میکند و از آغوش مامان خودش را به سمتم می کشد . میگویم مامان من من اینجام چرا گریه می کنی ؟ در حالی که بغلش می کنم با شرمندگی به مامان نگاه می کنم وای بیدارتون کرد . مامان به سمت آشپزخانه میرود و می گوید نه اتفاقاً بیدار بودم فکر کردم شما خوابید گفتم صبر کنم تا بیدار شدین پاشم صبحانه درست کنم. در حالی که طاها را به سمت سرویس می برم با خنده می گویم _ولی بابا خواب سنگین شده ها ! مامان همینطور که زیر کتری را روشن میکند. میگوید: نه بابا رفته نون بگیره. طاها در آغوشم دستش را زیر آب می برد و با ذوق تکان می دهد و می خندد دست و صورتش را می شویم و لباس هایش را عوض می کنم، طاها با آن زبان شیرینش می گوید: مامان بابا کی میاد؟ _ گفته چند روز دیگه کارش تموم بشه میاد پیشمون . بابا با نان سنگک تازه از راه می رسه. طاها آنقدر بهانه گیری میکند که بابا او رو با خودش به پارک سر خیابون میبرد از فرصت استفاده می کنم در رختخواب دراز میکشم. قرار بود همگی پارک بهار بود تا باهم به جاده بزنیم طبق معمول ما اولین خانواده ای بودیم ک رسیدیم . خانواده خاله مینا و همکار عمو جواد باهم رسیدن عمو جواد از اول مثل همیشه خونگرم جلو آمد و ما وخانواده حافی را بهم معرفی کرد بر عکس پسر شان ک خیلی رسمی وکوتاه سلام کرد پدر ومادرش بسیار گرم وصمیمانع برخورد کردند تا جای که آقای حافی از همان اول سر شوخی رو با بابا باز کرد و گفت چه میکشی از دست این باجناق و با جوکهای از دشمنی باجناق ها همه را بخنده انداخت. با صدای زنگ گوشی از رختخواب بیرون آمدم مامان مشغول صحبت با تلفن بود . به آشپزخانه رفتم برنج های ک مامان آماده کرده بود داخل آب جوش می ریزم روی صندلی ناهارخوری میی نشینم و دوباره غرق رویا میشوم . خاصیت این شهر رویا پردازی است یا من آنقدر رویا پرداز شده ام …ادامه دارد.. به قلم بانو رُز #کپی_شرعا_حرام
[جمعه 1401-03-13] [ 05:04:00 ق.ظ ]
لینک ثابت
|