​???? #پارت_3 #رمان_عشق_بارانی دقیقاً از وقتی بین پدر و آقای حافی بحث پیش آمد کمی روابطمان کمرنگ شد .این بود که وقتی مهری خانم  گفت که عمه شان همگی ما را دعوت کردند بابا نپذیرفت ، ناچار خانواده خاله مینا هم به مهمانی نرفتند و دعوتشان را رد کردیم .  آن روز وقتی هامون همراه پدر و مادرش به مهمانی رفتند؛ مامان و بابا به همراه خاله اینا هم  تصمیم گرفته بودند که به گردش برویم من چون قرار بود یک سری از تحقیق و کارهای طرحم را در سفر انجام دهم همراهشان نرفتم . از وقت ناهار گذشته بود من اصلاً حوصله غذا گرم کردن نداشتم تصمیم گرفتم کنسرو لوبیا بخورم و دوباره به کار هایم برسم بعد از خوردن کنسرو احساس کردم طعم خاصی می‌دهد ولی توجهی نکردم . فکر کردم خوبه بعده  ناهار چرتی بزنم و بعد دوباره به بقیه کارهایم برسم.  ناگهان با حالت بدی از خواب پریدم و سمت دستشویی دویدم حالت تهوع ام شدید بود در حدی که احساس کردم تمام معده و دستگاه گوارش از دهانم در حال خارج شدن هستند. بالاخره از دستشویی بیرون آمدم کنار دیوار روی زمین نشستم پاهایم دیگر تحمل وزنم را نداشت ناگهان صدای در ورودی آمد و تا سر بلند کردم هامون را با چشمانی گشاد شده در مقابلم دیدم و دوباره با حالت بدتر از دفعه قبل وارد دستشویی شدم تهوع امانم را بریده بود.  آبی به صورتم زدم و در آینه نگاهی بخودم کردم وای خدا، من که روسری سرم نیست دیگه  روی بیرون رفتن نداشتم . بالاخره یواش در را باز کردم و متوجه روسری که روی دستگیره در آویزان بود شدم سریع آن را چنگ زده و روی سرم انداختم بیرون آمدم و دوباره کنار دیوار نشستم با صدای برخورد قاشق به دیواره لیوان سر بلند کردم هامون لیوان را سمتم گرفت . _ آب قندِ با عرق نعنا بخورین.  وقتی لیوان رو گرفتم به سرعت از من دور شده به سمت حیاط رفت . کمی از آب قند خوردم و همان جا روی زمین دراز کشیدم.  نمیدانم چقدر طول کشید که با صدای مادر و بقیه که با استرس و پریشانی وارد سالن شدند، …..ادامه دارد به قلم بانو رُز #کپی_حرام

موضوعات: بدون موضوع
[شنبه 1401-03-14] [ 09:38:00 ب.ظ ]