????

 

پارت_2

#رمان_عشق_بارانی

 

* ترانه* 

.. آن روز صبح باران شروع کرده بود نم نم به باریدن و من عاشقانه زیر باران راه می رفتم و به حرف های مادر که میگفت سرما میخوری توجه نمیکردم .

رو به مادرمیگویم :

_ ما سالهاست که در اصفهان دیر به دیر بارون رو می بینیم دلم تنگ شده گیر،نده لطفاً .

مامان در حالی که غرغر می کند،

- آخر تو مسافرت سرما میخوری و سفرمون رو تلخ میکنی .

ولی من بیخیال زیر نم نم باران راه می رم. دختر بچه شدم بی خیالِ ادب و آداب بزرگترها زیر بارون به دور خودم چرخ میزنم که ناگهان با احساس سنگینی نگاهی سر بلند میکنم و متوجه نگاه خیره اش می شوم، کمی خودم را جمع و جور می کنم،

پشت پنجره اتاق  ایستاده و نگاهم می کند .

توی دلم با خودم دعوا می کنم که آخر ترانه تو کی می خواهی بزرگ بشی .

وارد سالن که می شوم جلوی چشم سبز می شود به آرامی سلام می کنم و می خواهم رد شوم که زمزمه وار می گوید:

_  چه باران قشنگی !!

به تایید حرفش‌ سرم را به آرامی تکان می دهم، بوی عطر مونت بلک اش تمام مشام را پر کرده و انگار دلم را زیر و رو می کند.

برای اینکه متوجه دست پاچگیم نشود، به سرعت به سمت آشپزخانه راه می افتم.  مامان و مهری جون و خاله مینا دور هم مشغول خوردن صبحانه و برنامه ریزی برای پیک نیک بعد ازظهر  هستن.مامان برام چای میریزه مهری خانوم با لبخند نگام می‌کند ودر حالی که لقمه برای خودش می‌گیره میگه :

_بارون حسابی سرحالت  کردهاا .

ناگهان مامان ترانه کشیده ای میگوید بعد درحالی که دستم رو می کشه ،

_با لباس خیس پاشو برو عوض کن لباساتو .

انگار منم‌منتظر که با خودم خلوت کنم لقمه ای با سرعت میپیچم‌و به سمت اتاقمون می رم در را که میبندم صدای مردها که ازپیاده روی بر گشته اند بلند می شود.

دوباره یاد دیروز می افتم ضربان قلبم با یادآوریش تند میشود.هامون چطور برعکس اول سفر دیگه مغرور نبود …

 

ادامه دارد به قلم بانو رُز

 

#کپی_شرعا_حرام

موضوعات: بدون موضوع
[شنبه 1401-03-14] [ 05:06:00 ب.ظ ]